بررسی چند غزل از محمد علی بهمنی در جستجوی ویژگی هایی از غزل امروز
در نقد
غزلی از کتاب «تا کوی عشق» نکاتی را در مورد ضعف های آن اثر از نظر معنا،
ساختار، زبان و موسیقی شعربیان کردم و بزرگترین ایراد آن را در این دیدم
که هنوز در نوع بیان و تلقی اش از شعر در قرون گذشته سیر می کند و فاصله اش
تا زمان حال و شعر امروز زیاد است. برای اینکه نشان بدهم غزل معاصر دارای
چه ویژگی ها و حال و هوایی است ترجیح دادم به طور مختصر به چند شعر از
کتاب «گاهی دلم برای خودم تنگ می شود» اثر محمد علی بهمنی بپردازم.
نکته ی
اوّل: یکی از ویژگی های ادبیات معاصر این است که گاه موضوع یک اثر خود
ادبیات و موضع گیری شاعر در باره ی ادبیات است. شاعر با اثر خود بیان می
کند که تلقی او از شکل و محتوای ادبیات چیست. می گوید که با شعر در پی چه
هدفی است و اگر هدفی ندارد چرا زبانش اینگونه می چرخد. و از شعرش می شود
فهمید که به دنبال مخاطب خاصّی است یا مثل صادق هدایت بیشتر با سایه اش حرف
می زند.
شعر زیر را بخوانید و پاسخ برخی از این پرسش ها را در آن جستجو کنید:
جسمم غزل است امّا روحم همه «نیما»یی ست
در آینه ی تلفیق این چهره تماشایی ست
تن خو به قفس دارد جان زاده ی پرواز است
آن ماهی تُنکآب و این ماهی دریایی ست
در من غزلی اینک دنبال تو می گردد!
ای آنکه تو را دیدن انگیزه ی گویایی ست
«من» فکر گریزم «او» تا راه به من بندد
با قافیه های ناب در حالِ صف آرایی ست:
کز خلق چه می جویی شاعر؟ که به شعر تو
از حالتِ چشم اوست، گر این همه گیرایی ست
این اوست که تفسیری از صبح و صدف با اوست
این اوست که تعبیری از خوبی و زیبایی ست
«من» یک تن و «او» بسیار، «من» ساده و «او» عیّار
«او» می کِشدم ناچار آن سوی که شیدایی ست
در رفتن ام و در «من» خَلقی ست که می بندد
_ره را که: کجا شاعر؟ هنگام هم آوایی ست
«او» یک تن و «ما» بسیار یک تن به زمین بسپار
آوا به قفس مَگذار کآوای تو دنیایی ست
من بین دو در مانده، واجسته و درمانده
تا خود چه کند –شعرم- این را که معمایی ست
این شعر
همان طور که شاعر می گوید از نظر شکل قالب سنتی غزل را دارد، امّا از نظر
محتوا از غزل سنتی فاصله می گیرد و «نیمایی» می شود. شاعر اعتقاد دارد که
هرچند در قفس قالب غزل اسیر است، دلش می خواهد معنا و روح شعرش را آزادانه
به پرواز در آورد. شکل غزل مانند تنگ آبی، ماهیِ معنا را در خود به تَنگ
می آورد، در حالی که شعر و ماهی نیمایی در دریا آزادانه می گردد. در وجود
شاعر غزلی در وصف «دوست» (واژه ای که در غزلیات دیگر شاعر جانشین «او» و
«تو» است) شکل گرفته است، امّا او با روح نیمایی اش نمی خواهد در بند غزل
باشد. هر چند قافیه های ناب غزل راه را بر او می بندند. روح نیمایی شاعر از
او شعری نیمایی برای مردم می خواهد، امّا «غزل» مخالف است زیرا تمام لطف
شعر او را نه از مردم که از حالت چشم دوست می بیند. تمام صفاتی را که در
«او»-یعنی دوست_ متجلی است پیش چشم شاعر می آورد تا همگی با هم او را به
سمت شیدایی بکشانند و او هم با آنها می خواهد برود که ناگهان دو باره خلق
که زبان روح نیمایی اوست راه را بر او می بندد: که کجا شاعر؟ این بار مردم
هستند که می گویند: غزل یکی است و ما بسیاریم. صدای خود را در قفسِ غزل
محبوس نکن و آن را نیمایی و دنیایی کن. شاعر مانده است که از بین جسم غزلی
و روح نیمایی کدام را انتخاب کند. انتخاب را به خودِ شعرش واگذار می کند
تا ببیند شعرش چگونه از یکی از آنها دل می کند و یا به هر دوی آنها دل می
بندد. در «آینه ی تلفیق» چهره ی دوگانه ی غزل تماشایی می شود.
نکته ی
دوم: حالا غزل با زبان و واژگان دیگری سخن می گوید. حتی هنگامی هم که
واژگان همان هایی هستند که گذشتگان استفاده می کردند، معنا و مفهوم شان آن
چیزی است که از دل این زمانه بیرون می آید. اختیار ان به دست زمانه است نه
به دست شاعر:
مرور می کنم او را و مات می مانم
دوباره خط به خط او را دقیق می خوانم
نوشته ها همه مفهوم دیگری دارند
چه رفته است بر این واژه ها نمی دانم
نه گوشِ حافظه ام آشناست با این حرف
نه روشن است به چشمِ ضمیرِ پنهانم
نکته ی
سوم: بالاخره شعر غزلسرای امروزی شکل سنتی را می گیرد و در آن حرف های
امروزی می زند. معشوقه ی سنتی را پس نمی زند،او دوستی است که در کنارش مردم
را هم فراموش نمی کند. در غزل زیر فردیّت شاعر کم رنگ می شود، و شاعر یکی
از خیل مردم است که صدایشان در تاریخ پخش می شود. شعر رنگ و بوی اجتماعی و
سیاسی می گیرد و این همان روح نیمایی است که به جسم غزل تزریق شده است.
نتوان گفت که این قافله وا می ماند
خسته و خفته از این خیل جدا می ماند
این رَهی نیست که از خاطره اش یاد کنی
این سفر همره تاریخ به جا می ماند
دانه و دام در این راه فراوان امّا
مرغِ دل سیر زِ هر دام رها می ماند
می رسیم آخر و افسانه یِ واماندنِ ما
همچو داغی به دلِ حادثه ها می ماند
بی صداتر زِ سکوتیم ولی گاهِ خروش
نعره ی ماست که در گوشِ شما می ماند
بروید ای دلِتان نیمه که در شیوه ی ما
مرد با هر چه ستم هرچه بلا می ماند
نکته ی
چهارم: غزل معاصر به شیوه و بیان و زبان خودش عرفانی است؛ به همین خاطر،
کاملاً از عرفان سنتی جدا نمی شود. به گونه ای بین مردمان امروز و عرفان
گذشته پیوندی منطقی و ملموس ایجاد می کند. شاعر از عارف و عرفان تعبیر و
تفسیر دیگری دارد؛ با این تعبیر است که تاریخ دوباره تکرار می شود و این
بار شاعری با جسم غزل و روح نیمایی و با شعار «انالحق» خود را کمال پرست و
مثل حلاّج شایسته ی دار می داند. به دو غزل زیر توجه کنید:
خوابی و چشم حادثه بیدار می شود
هفت آسمان به دوش تو آوار می شود
خواب زنانه ای ست به تعبیرِ گُل مکوش
گل در زمین تشنه ی ما خار می شود
برخیز تا به چشم ببینی چه دردناک
آیینه پیشِ روی ِ تو دیوار می شود
دیگر به انتظارِ کدامین رسالتی
وقتی عصایِ معجزه ها مار می شود؟
باز این که بود گفت: «انالحق» که هر درخت
در پاسخ انالحقِ وی دار می شود.
وحشت نشسته باز به هر برگ این کتاب
تاریخ را ببین که چه تکرار می شود!
*********************
در این زمانه ی بی های و هویِ لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را
برای این همه ناباورِ خیال پرست؟
به شب نشینیِ خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهیِ زُلال پرشت
رسیده ها چه غریب و نچیده می اُفتند
به پای هرزه علف های باغِ کال پرست
رسیده ام به کمالی که جز انالحق نیست
کمالِ دار برای منِ کمال پرست
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری ست-
به چشم تنگیِ نامردمِ زوال پرست
نکته ی چهارم: غزل امروز
نکته ی
پنجم: اشارات و تلمیحات اساطیری و مذهبی در غزل امروز نیز دیده می شود. در
غزل زیر شاعر برای نشان دادن تصویری از خیانت ، ابتدا با اشاره ای به
داستان رستم و شغاد تصویری اساطیری از خیانت برادر به برادر را نمایش می
دهد؛ و بعد از آن، با اشارات مذهبی به «چاه صبر» و «روز معاد» آنچه را می
خواهد بگوید با عمق بیشتری بیان می کند.
زخم آن چنان بزن که به «رستم» «شغاد» زد
زخمی که حیله بر جگرِ اعتماد زد
باور نمی کنم به من این زخم بسته را
با چشم باز آن نگه خانه زاد زد
با این که در زمانه ی بیداد می توان
سر را به چاهِ صبر فرو برد و داد زد
-یا می توان که سیلی فریاد خویش را
با کینه ای گداخته بر گوشِ باد زد:
-گاهی نمی توان به خدا حرفِ درد را
با خود نگاه داشت و روزِ معاد زد
نکته ی
ششم: چون غزل نسبت به گذشته فرق کرده است، مخاطب آن هم فرق می کند. شاعر
دیگر شعر را فقط برای دل خودش، ویا برای معشوقه ی یکی یک دانه اش و یا به
زمین و زمان نمی گوید. شعر او مخاطب های فراوان و گونا گونی دارد؛ و خودش
مخاطب خودش را پیدا می کند.
آوخ... هَرَسِ جوانه ها را
باید که برای باغبان گفت!
دردی ست که ریشه اش زمینی ست
تا چند توان به آسمان گفت
نکته ی هفتم: دوست شاعر وصفش آسان نیست چرا که گاهی در می ماند که از «او» یا درباره ی «او» چه بگوید:
تو را به شعر زمینی چگونه بنشانم
که در خورت نبود شعر آسمانی نیز
با وجود این، دوست او موجودی آسمانی هم نیست و شاعر سعی می کند با طرحی زمینی، تصویری از او را ترسیم کند.
دوستِ من دیدن اش آسان نبود
پنجره اش رو به خیابان نبود
دوستِ من منظره ی بسته اش
طارمی پر گلِ ایوان نبود
چهره گشایی که به چاه محاق
چهره گری هاش نمایان نبود
طرحِ زمینی بزنم دوست را
دوستِ من هیچ جز انسان نبود
با من و تو فرق زیادی نداشت
او فقط این گونه هراسان نبود
نکته ی
هشتم: نوع بیگانگی از خود و در ضمن نوع خودآگاهی شاعر با آنچه که از شاعران
و عرفای «از خود بیخود شده» ی گذشته سراغ داریم یکی نیست. وقتی دل شیدایی
سعدی می رفت به بستانها، بی خویشتن اش کردی بوی گل و ریحانها. تصویر سعدی
از «بیخود شدن» تصویر زیبایی است، امّا با زمان و زبان شاعری که به جای باغ
در میان مردم است، یکی نیست.
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرفِ دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری:
همیشه بی خبر از حالِ خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پیِ شُدن بودم
چه گونه شرح دهم عمق خستگی ها را
اشاره ای کنم: انگار کوه کَن بودم
من آن زلال پرستم در آب گندِ زمان
که فکرِ صافیِ آبی چنین لجن بودم
غریب بودم و گشتم غریب تر امّا:
دلم خوش است که در غربتِ وطن بودم
در پایان باید گفت که همان گونه که شاعر می پنداشت: «غزل» او را ناچار به آن سویی که شیدایی است کشان، امّا به گونه ای دیگر:
اینک آن طفلِ گریزانِ دبستانِ غزل
بازگشته است غریبانه به دامانِ غزل
چترِ «نیما»ست به سر دارد و می بالد لیک
عطشی می کِشدش از پیِ بارانِ غزل