غزلی از کتاب شعر با نام (کتاب ) از فاضل نظری

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی ست!
که آنچه در سر من نیست ، ترس رسوایی ست!

چه غم که خلق به حُسن تو عیب میگیرند؟
همیشه زخم زبان خون بهای زیبایی ست!

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب!
که آبشارم و افتادنم تماشایی ست...!

شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست!

کنون اگرچه کویرم هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغ های دریایی ست

تصویرگر و طراح کودکان+ کتاب شعر کودک با موضوع شهادت+تصویرگر سادات شفیعی

تصویرگر کتاب کودک  تصویرگر کتاب کودک   تصویرگر کتاب کودک   تصویرگر کتاب کودک  تصویرگر کتاب

http://s8.picofile.com/file/8268974184/%D8%AA%D8%B5%D9%88%DB%8C%D8%B1%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%86_%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8_%D8%B4%D8%B9%D8%B1_%D8%B4%D9%87%D8%A7%D8%AF%D8%AA.jpg

کودک

تصویرگر کتاب کودک  تصویرگر کتاب کودک   تصویرگر کتاب کودک   تصویرگر کتاب کودک  تصویرگر کتاب کودک

شاهد پنهانی

شاهد پنهانی( تقدیم به مولایم حضرت صاحب الزمان عج)
************
دنبال تو می گردم، با دیدۀ گریانی
عشق تو زده آتش ،بر این دل توفانی

مشتی غزل و گریه در سینه نهان دارم
یکدم نظری بنما،ای شاهد پنهانی

ای جان به فدای تو، قربان وفای تو
کز هجر تو شد سهمم، این کلبه ویرانی

بی مهر رخت هر شب در آه و فغانم من
ای کاش که پیش دل،آیی تو به مهمانی

من مست و پریشانم از ساغر چشمانت
بازآ که عیان بینم، پایان پریشانی

کارم شده با این دل هرشب به غزل خوانی
کی از تو نشان یابم ای یوسف کنعانی

تو روح بهارانی تو سرور خوبانی
می میرم از هجرانت ،محبوبتر از جانی

با دیدۀ خونبارم، در آتش هجرانم
کی می رسدم آخر یلدای زمستانی

اندر غم روی تو ،بیمار توام هر شب
بشکسته ترینم من ، گویند تو درمانی
 
مصطفي ميرزايي.میرنگار

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

 

ای موی پریشان تو دریای خروشان

بگذار مرا غرق کند این شب مواج

 

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم

یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

 

ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده

جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

 

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی

صندوقچه ای را که رها گشته در امواج

 

 

از : فاضل نظری

شاهد پنهانی


غزل زیبای شاهد پنهانی سروده شاعر خراسانی

بودنت حس عجیبی ست که دیدن دارد

بودنت حس عجیبی ست که دیدن دارد

ناز چشمــــــان قشنگ تو کشیدن دارد

آتش از هرم تنت سخت به خود می پیچد

"دل من شوق در آغــــوش پریدن دارد"

لب تو کهنه شرابی ست و من می دانم

بوسه از طعم دهــان تــو چشیدن دارد

چشم تو ریخته بر هم منِ معمولی را

یک نـگاه تــــو به من جامه دریـدن دارد

سر و سامان بدهی یا سر و سامان ببری

قلــب من ســــوی شما میل تپیدن دارد

وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن

بودنت حس عجیبی ست که دیدن دارد

ناصر رعیت نواز

ما مگر آینه بودیم که سنگ اند همه؟


ما مگر آینه بودیم که سنگ اند همه؟
که چنین با دل ما بر سر جنگ اند همه
همه عمر پر از شوق پریدن بودیم
غافل از آنکه رفیقان تفنگ اند همه
ماه باشی به سقوط تو کمر می بندند
که در این بیشه تاریک پلنگ اند همه
تا بیافتد به زمین سکه بدنامی ما
یک به یک پنجره ها گوش به زنگ اند همه .
چشمه ای کوچکم و تشنه دریا شدنم
بر سر راه رسیدن به تو سنگ اند همه


شاعر: امین آذری

همراه بارانی





قدم های نحیفت همصدا کن با دل و جانم

که حسرت خورده همراهیت در زیر بارانم

بیا عصری کنارم باش و والعصری نثارم کن

که ایمان را به بادی داده و در حال خسرانم

شباهت های مجنون با تو ای لیلای خوشبختی

نمیگنجد مگر در لایه های گنگ و پنهانم

به جرم عاشقی خاکستر هر روزه خاکم

به حق صبری که من کردم ربود از پایه ایمانم

مگر یک ساعت از فکرم چو عمری روزه داری نیست؟

چرا یک دم به یادت هستم و عمری پشیمانم

تو در زندان این دنیا و من از پشت این شیشه

نگهبان تمام لحظه های سرد زندانم

شاعر : دوست عزیز و مهربانم  هادی فتاحی

آدمهایه ساده------------- دلنوشته ها

http://www.quranct.com/gallery/images/2982/1_4.jpg


                                       

آدمهایه ساده را دوست دارم همانهایی که بدی هیچکس را باور ندارند همانهایی که برای همه کس لبخند دارند همانهایی که بوی ناب ادم می دهند

دلنوشته ها

 

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!

ببرم بخوابانمش!

لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم،

وسط گریه هایش بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود!درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!

خزان ---------------------------اثر رهی معیری



شد خزان گلشن آشنایی      بازم آتش به جان زد جدایی


عمر من ای گل طی شد بهر تو      وز تو ندیدم جز بد عهدی و بی وفایی


با تو وفا کردم، تا به تنم جان بود       عشق و وفا داری، با تو چه دارد سود

 

آفت خرمن مهر و وفایی       نو گل گلشن جور و جفایی

 

از دل سنگت آه


دلم از غم خونین است    روش بختم این است


از جام غم مستم      دشمن می پرستم


تا هستم


تو مست از می به چمن   چون گل خندان     از مستی بر گریه من


با دگران در گلشن نوشی می       من ز فراغت ناله کنم تا کی؟


تو و می چون لاله کشیدن‌ها      من و چون گل جامه دریدن‌ها  

 

     به رقیبان خاری دیدن‌ها


دلم از غم خون کردی      چه بگویم چون کردی


دردم افزون کردی


برو ای از مهر و وفا عاری   برو ای عاری ز وفاداری

 

که شکستی چون زلفت عهد مرا


دریغ و درد از عمرم        که در وفایت شد طی


ستم به یاران تا چند        جفا به عاشق تا کی


نمی‌کنی ای گل یک دم یادم        که همچو اشک از چشمت افتادم


آه از دل تو


گر چه ز محنت خوارم کردی      با غم و حسرت یارم کردی

 

مهر تو دارم باز


بکن ای گل با من     هر چه توانی ناز


کز عشقت می‌سوزم باز

پاييز

پاييز يك شعر است
يك شعر بي‌مانند
زيباتر و بهتر
از آنچه مي‌خوانند

پاييز، تصويري
رؤيايي و زيباست
مانند افسون است
مانند يك رؤياست

سحر نگاه او
جادوي ايام است
افسونگر شهر است
با اين‌كه آرام است

او ورد مي‌خواند
در باغ‌هاي زرد
مي‌آيد از سمتش
موج هواي سرد

با برگ مي‌رقصد
با باد مي‌خندد
در بازي‌اش با برگ
او چشم مي‌بندد

تا مي‌شود پنهان
برگ از نگاه او،
پاييز مي‌گردد
دنبال او، هر سو

هرچند در بازي
هر سال، بازنده‌ست
بسيار خوشحال است
روي لبش خنده‌ست

من دوست مي‌دارم
آوازهايش را
هنگام تنهايي
لحن صدايش را

مانند يك كودك
خوب و دل انگيز است
يا بهتر از اين‌ها
«پاييز، پاييز است!»



شاعر: مليحه مهرپرور

 

گذشته ها

کم ورق بزن گذشته ها را

می ریزند

گلهایی  که لابلای برگهایش خشک کردیم.


حسین غلامی خواه

مولا اگر نبود،ولايت نداشتيم



مولا اگر نبود،ولايت نداشتيم

روز حساب، باب شفاعت نداشتيم



عاشق نمي شديم اگر مرتضي نبود

نسبت به اهل بيت ارادت نداشتيم



عشق علي كه قسمت هركس نمي شود

سلمان اگر نبود، سعادت نداشتيم





مولا اگر نبود، عجم سرشكسته بود

ما غيراز او اميد حمايت نداشتيم



اسلام ما نتيجه ي لبخند مرتضي است

با زور تيغ ، ميل ِ هدايت نداشتيم



مولا اگر نبود، ري از دست رفته بود

تاريخ هشت سال رشادت نداشتيم



اين انقلاب بي مددش پا نمي گرفت

شور ِ قيام و شوق ِ شهادت نداشتيم



ما از دعاي ِ خيرِ علي رزق مي خوريم

اين طور اگر نبود، روايت نداشتيم



رونق نداشت حجره ي انصاف هايمان

بركت به كاروكسب تجارت نداشتيم



شبهاي جمعه گريه مان ارث مرتضي است

ما بي كميل حال عبادت نداشتيم



محشر كه دست ِ مردم سرگشته خالي است

بيچاره مي شديم ؛ ولايت نداشتيم



خورشید

از افقهای دور آمده است

سمت جغرافیای چشمانت     

آبرودست وپاکندخورشید

تا که باشد بجای چشمانت    

 

من ولی روی شانه میگیرم

آرزوهای ناتوانم را

 تاکمی قد بلندتر بشود

بشنوی بغض داستانم را

***

 

درحریمت نشسته ام امشب

که در این آسمان قدم بزنم

آب و جارو کنم وجودم را     

حرفی از اینکه "من بدم" بزنم

 

حاجتم را روا نکن هرگز

توبه ام را دوباره میشکنم

تا که عمری بیاید و برود

چهره ی دلشکسته ای که منم

 

پابه پای کبوتران حرم

ندبه خواندیم و عاشقی کردیم

به خدا مثل کودک لجباز

مینشینیم و برنمیگردیم

 

 

رسم همسایگی نمیدانیم

ناممان ظاهرا مسلمان است

وای برروزگارمان وقتی

یک نفراوج لذتش,نان است

 

هیچ کس گم نمیشود اینجا

کهکشان هاهمیشه بیدارند

درزلالی صحن ها جاریست

اشکهایی که نورمیکارند

□□□□

 

دستهاسمت سایه خورشید

چشمها غرق التماس دعاست

شک نکن در طواف آینه ها

خانه ی دوم خدااینجاست

شاعر :خانم هدیه ارجمند

با خشونت هــرگــز ...

با خشونت هــرگــز ...


سخت آشفته و غمگین بودم …
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را …
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند …

خط کشی آوردم،
در هوا چرخاندم!
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!

اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم ...
سومی می لرزید ...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود ...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید ...
"پاک تنبل شده ای بچه بد"
"به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
"ما نوشتیم آقا"

بازکن دستت را ...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله ی سختی کرد ...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد و سپس ساکت شد ...
همچنان می گریید ...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز، کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ...

گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن !

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید ...

صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش و یکی مرد دگر
سوی من می آیند ...

خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو و کنار چشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا ...

چشمم افتاد به چشم کودک ...
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر …

من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار از خود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام …
او به من یاد بداد درس زیبایی را ...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من عصبانی باشم
با محبت شاید، گرهی بگشایم
با خشونت هــرگــز ....

زمانه عجیبی است!

یادی از کلام شهدا

 زمانه عجیبی است!

برخی مردمان امام گذشته را عاشقند ، نه امام حاضر را...

میدانی چرا؟

امام گذشته را هرگونه بخواهند تفسیر میکنند

اما امام حاضر را باید فرمان برند!

و کوفیان عاشورا را اینگونه رقم زدند...

شهید آوینی

السلام علیک یا اباعبدالله الحسین

سالها گفتیم ما از کربلا

از شهید عشق و میدان بلا

از غمش بر سینه و بر سر زدیم

بوسه بر گهواره اصغر زدیم

باز هم گفتیم: مظلوما حسین

بی کس و بی بال و پر، تنها حسین

سر پیش دشمنان خدا خم نمی کنیم

سر پیش دشمنان خدا خم نمی کنیم/ غفلت ز حق خویش به یک دم نمی کنیم

ما از تبار آرش و یعقوب لیث ها / سر پیش انگلیس دنی خم نمی کنیم

تحریم را ز مکه و فکه چشیده ایم /  ما غفلت از امام محرم نمی کنیم

میثاق با خدای جهاندار بسته ایم / کرنش یقین به عالم و آدم نمی کنیم

ما تابع امام همامیم یا علی(ع) / سلمان صفت توقع دِرهم نمی کنیم

تحریم را به فرصت عالی بدل کنیم / از خواست های ملت خود کم نمی کنیم

ما بارها به کل جهان درس داده ایم / تکرار درس کهنه دمادم نمی کنیم

ما از ولی امر گرفتیم خط خویش / یک ذره اعتنا به غشمشم(1) نمی کنیم

ما درس اقتصاد و قناعت گرفته ایم / اغماض از حقوق مسلم نمی کنیم

تهدید می کنند فلان و فلان کنیم / ما حس ترس از آن هم نمی کنیم

تو داستان کهنه مگو، ما شنیده ایم / ایران بهشت ماست، جهنم نمی کنیم

ما صبرپیشگان خداجوی حق طلب / طاعت ز سفلگان مرخم(2) نمی کنیم

با افتخار گفته «فرایی» تمام عمر / مایوس از خدا دل خرم نمی کنیم

 

1- غشمشم: خودرای و خودخواه

2- مرخم: دم بریده

چند شعر زیبا  از مژگان عباسلو

وطن

من کشوری نبوده‌ام، ایجاد کن مرا

در مرزِ من بیا، برو، آباد کن مرا

 

من مجمع‌الجزایر تنهایی و غمم

پهلو بگیر پهلوی من، شاد کن مرا

 

من را که ریشه‌های درختی شکسته‌ام

قایق بساز از تنش، آزاد کن مرا

 

بگذار با تو بگذرم از ساحل سکوت

دور از همه، همه، همه فریاد کن مرا

 

در جای‌جای خاکِ تنم ردِ پای توست

گاهی تو هم به نام وطن یاد کن مرا

 

سفر

 سفر هرکجا سایه گسترده‌ا‌ست

چه‌ها بر سرِ آدم آورده‌ا‌ست

 

کسی را که یک عمر چشم‌انتظار

به یک چشم‌برهم‌زدن برده‌ا‌ست

 

کسی را که در یاد خواهی سپرد

کجا، کی خداحافظی کرده‌ا‌ست

 

توگویی که ما را برای وداع

زمین راه و بیراه پرورده‌‌‌است

 

سفر هرکه را دیده‌ام برده‌است

سفر هیچ‌کس را نیاورده‌ا‌ست!

 

پیاده رو

 

 با ابرها چه غصه‌ی پنهانی‌ست؟

این عصرِ چندشنبه‌ی بارانی‌ست؟

 

با چتر آمدی و نفهمیدی

دنیا که زیرِ چترِ تو تنها نیست!

 

من خسته‌ام، پیاده‌رویی خیسم

داغم همیشه در دلِ پیشانی‌ست

 

وقتی که عاشقی سرِ هر کوچه

بازیِ بچّه‌های دبستانی‌ست

 

وقتی که می‌بُرند مدام از هم

این عشق نیست، چاقوی زنجانی‌ست

 

تو رفته‌ای پیاده‌رَوی اما

در سینه‌ی پیاده‌رو توفانی‌ست:

 

ای سایه‌ای که از سرِ من کم شد

من طاقتم به قدرِ تو طولانی‌ست!

 

برف و کاج

بر سرت گرد نقره پاشیدند، مثل برف نشسته بر کاجی

مو به مو شرح جنگ‌های تو‌اند، پادشاهی اگرچه بی تاجی

 

از فتوحات رفته می‌گویند، از شکستی که خورده‌ای از عشق

در دلت گریه‌های مجنون است، در سرت نعره‌های حلاجی

 

تار و پودی به قیمت یک عمر، دار قالی نه! دار دنیا بود

بافت و بافت و بافت و بافت دست تقدیر مثل نساجی

 

غیر عزت چه خواست هرکه نخواست؟ غیر عزت چه داشت هرکه نداشت؟

تو عزیز منی هنوز… هنوز … به چه چیزی هنوز محتاجی؟

 

که توانسته با خودش ببرد همه‌ی آب‌های دریا را؟

من به یک اخم از تو خرسندم، صخره ام دلخوشم به امواجی

 

سخت و سنگین اگرچه می گذرد این زمستان سرد و طولانی

من که پشتم به بودنت گرم است، تو بگو چند مرده حلاجی؟

 

 

بعد از تو

تو را از دست دادم، آی آدمهای بعد از تو!

چه کوچک می‌نماید پیش تو غم‌های بعد از تو

 

تو را از دست دادم، تو چه خواهی کرد بعد از من؟

چه خواهم کرد بی تو با چه خواهم‌های بعد از تو؟

 

تو را از دست…، دادم از همین زخم است؛ می‌بینی؟

دهانش را نمی‌بندند مرهم‌های بعد از تو

 

تو را از یاد خواهم برد کم‌کم، بارها گفتم

به خود کی می‌رسم اما به کم‌کم‌های بعد از تو؟

 

بیا، برگرد، با هم گاه…، با هم راه…، با هم…، آه!

مرا دور از تو خواهد کشت «با هم»های بعد از تو

 

هلاهل


این طرف مشتی صدف آنجا کمی گل ریخته

موج، ماهیهای عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام من تصویر ابر تیره‌ ایست

بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته

مرگ حق دارد که از من روی برگردانده است

زندگی در کام من زهر هلاهل ریخته

هر چه دام افکندم، آهوها گریزان‌تر شدند

حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست

هر کجا پا می‌گذارم دامنی دل ریخته

زاهدی با کوزه‌ای خالی ز دریا بازگشت

گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته!

استاد فاضل نظری

رمضان در شعر فارسي

ماه مبارك رمضان برترين و زيباترين ماه خداوند است. درباره ويژگي‌هاي منحصربه‌فرد اين ماه نوشته‌ها و سخنان زيادي نوشته و گفته شده است. حتي خداوند نيز در قرآن مجيد به ذكر فضايل اين ماه پرداخته است. پيامبر گرامي اسلام و ائمه اطهار هم روايات فراواني در بزرگداشت اين ماه بيان فرموده‌اند.
بزرگي و زيبايي اين ماه در نگاه شاعران نيز پوشيده نمانده است. شاعران بزرگ پارسي‌گو از رودكي، فردوسي، سعدي، حافظ، مولوي تا خاقاني، نظامي و بيدل و ... شعرهاي زيادي در نكوداشت اين ماه سروده‌اند. شاعران معاصر هم دفاتر شعر خود را با اين ماه زينت بخشيده‌اند. آن‌چه در ادامه مي‌آيد گل‌هايي است اندك از باغ وسيع گلستان شاعران كه در روشنايي ماه رمضان آفريده‌اند.

شعر ديروز:
سعدي
شنيدم كه نابالغي روزه داشت
به صد محنت آورد روزي به چاشت...
پدر ديده بوسيد و مادر سرش
فشاندند بادام و زر بر سرش
چو بر وي گذر كرد يك نيمه‌روز
فتاد اندر او ز آتش معده سوز
به دل گفت اگر لقمه چندي خورم
چه داند پدر غيب يا مادرم
*
چون روي پسر در پدرم بود و قوم
نهان خورد و پيدا به سر برد صوم
كه داند چون در بند حق نيستي
اگر بي وضو در نماز ايستي؟

سعدي
برگ تحويل مي‏كند رمضان
بار توديع بر دل اخوان
يار ناديده سير زود برفت
دير ننشست نازنين مهمان
غادرالحب صحبه‌الاحباب
فارق‌الخل عشره‌الخلان
ماه فرخنده روي بر پيچيد
و عليك السلام يا رمضان
الوداع اي زمان طاعت و خير
مجلس ذكر و محفل قرآن
مهر فرمان ايزدي بر لب
نفس در بند و ديو در زندان
تا دگر روز، با حبان آيد
بس بگردد به گونه‌گونه جهان
بلبلي زار زار مي‏ناليد
بر فراق بهار وقت‏خزان
گفتم انده مبر كه باز آيد
روزه نو روز و لاله و ريحان
گفت ترسيم بقا وفا نكند
ور نه هرسال گل دهد بستان
روزه بسيار و عيد خواهد بود
تيرماه و بهار و تابستان
تا كه در منزل حيات بود
سال ديگر كه در غريبستان...

حافظ
باز آي و دل تنگ مرا مونس جان باش
وين سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده كه در ميكده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش...
  
حافظ
ساقی بيار باده که ماه صيام رفت
درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزيز رفت بيا تا قضا کنيم
عمری که بی‌حضور صراحی و جام رفت
مستم کن آن‌چنان که ندانم ز بيخودی
در عرصه خيال که آمد کدام رفت
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
دل را که مرده بود حياتی به جان رسيد
تا بويی از نسيم مي‌اش در مشام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نياز به دارالسلام رفت
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سياه بود از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت
ديگر مکن نصيحت حافظ که ره نيافت
 گم‌گشته‌ای که باده نابش به کام رفت

حافظ
روزه يكسو شد و عيد آمد و دل‌ها برخاست
مي ز خمخانه به جوش آمد و مي‏بايد خواست
توبه زهدفروشان گران‌جان بگذشت
وقت رندي و طرب كردن رندان پيداست
 
حافظ
بيا كه ترك فلك خوان روزه غارت كرد
هلال عيد به دور قدح اشارت كرد
ثواب روزه و حج قبول آن‌كس برد
كه خاك ميكده عشق را زيارت كرد...
 
حافظ
ساقي بيار باده كه ماه صيام رفت
در ده قدح كه موسم ناموس و نام رفت
وقت عزيز رفت ‏بيا تا قضا كنيم
عمري كه بي‌حضور صراحي و جام رفت
مستم كن آن‌چنان كه ندانم ز بيخودى
در عرصه خيال كه آمد كدام رفت
بر بوى آن كه جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعاى تو هر صبح و شام رفت
دل را كه مرده بود حياتى به جان رسيد
تا بويى از نسيم مى‌اش در مشام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه   
رند از ره نياز به دارالسلام رفت
نقد دلى كه بود مرا صرف باده شد   
قلب سياه بود از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
مي‏ده كه عمر در سر سوداي خام رفت
ديگر مكن نصيحت حافظ كه ره نيافت
گم‌گشته‌اى كه باده نابش به كام رفت

مولانا
اين دهان بستي دهاني باز شد
تا خورنده لقمه‌هاي راز شد
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوي خوان آسماني کن شتاب
گر تو اين انبان ز نان خالي کني
پر ز گوهرهاي اجلالي کني
طفل جان از شير شيطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
چند خوردي چرب و شيرين از طعام
امتحان کن چند روزي در صيام
چند شب‌ها خواب را گشتي اسير
يک شبي بيدار شو دولت بگير

مولوی
ماه رمضان آمد اي يار قمرسيما
بر بند سر سفره بگشاي ره بالا
اي ياوه هرجايي، وقت‌ است كه باز آيي
بنگر سوي حلوايي تا كي طلبي حلوا...
مرغت ز خور و هيضه، مانده‏ست درين بيضه
بيرون شو از اين بيضه تا باز شود پرها
بر ياد لب دلبر خشك‌ است لب مهتر
خوش با شكم خالي مي‏نالد چون سرنا
خالي شو  و خالي به لب بر لب نايي نه
چون ني زدمش پر شو و آنگاه شكر مي‏خا...
گر توبه زيان كردي آخر چه زيان كردي
كو سفره نان افزا كو دلبر جان افزا
از درد به صاف آييم و ز صاف به قاف آييم
كز قاف صيام اي جان، عصفور شود عنقا
صفراي صيام ار چه، سوداي سفر افزا
ليكن ز چنين سودا يابند يد بيضا
هر سال نه جوها را مي‏پاك كند از گل
تا آب روان گردد تا كشت‏ شود خضرا
بر جوي كنان تو هم، ايثار كن اين نان را
تا آب حيات آيد تا زنده شود اجزا...

مولوی
بستيم در دوزخ يعني طمع خوردن
بگشاي در جنت ‏يعني كه دل روشن
بس خدمت ‏خر كردي بس كاه و جوش بردي
در خدمت عيسي هم بايد مددي كردن
تا سفره و نان بيني كي جان و جهان بيني
رو جان و جهان را جو، اي جان و جهان من
اينها همه رفت اي جان بنگر سوي محتاجان
بي‌برگ شديم آخر چون گل ز دي و بهمن
سيريم ازين خرمن، زين گندم و زين ارزن
بي‌سنبله و ميزان، اي ماه تو كن خرمن ...
 
مولوی
مبارك باد آمد ماه روزه
رهت ‏خوش باد، اي همراه روزه
شدم بر بام تا مه را ببينم
كه بودم من به جان دلخواه روزه
نظر كردم كلاه از سر بيفتاد
سرم را مست كرد آن شاه روزه
مسلمانان، سرم مست است از آن روز
زهي اقبال و بخت و جاه روزه
به‌جز اين ماه، ماهي هست پنهان
نهان چون ترك در خرگاه روزه
بدان مه ره برد آن كس كه آيد
درين مه خوش به خرمنگاه روزه
رخ چون اطلس‌اش گر زرد گردد
بپوشد خلعت از ديباي روزه
دعاها اندرين مه مستجاب است
فلك‌ها را بدرد آه روزه
چو يوسف ملك مصر عشق گيرد
كسي كو صبر كرد در چاه روزه
سحوري كم زن اي نطق و خمش آن
ز روزه خود شوند آگاه روزه

مولوی
آمد شهر صيام، سنجق سلطان رسيد
دست‏ بدار از طعام مايده جان رسيد
جان ز قطعيت‏ برست، دست طبيعت ‏ببست
قلب ضلالت‏ شكست لشكر ايمان رسيد
لشكر والعاديات دست‏به يغما نهاد
ز آتش و الموريات نفس به افغان رسيد
البقره راست‏ بود موسي عمران نمود
مرده از او  زنده شد چون‌كه به قربان رسيد
روزه چو قربان ماست زندگي جان ماست
تن همه قربان كنيم جان چو به مهمان رسيد
صبر چو  بريست ‏خوش، حكمت ‏بارد از او
زان‌كه چنين ماه صبر بود كه قرآن رسيد
نفس چون محتاج شد روح به معراج شد
چون در زندان شكست جان بر جانان رسيد
پرده ظلمت دريد، دل به فلك بر پريد
چون ز ملك بود دل باز بديشان رسيد
زود از اين چاه تن دست‏ بزن در رسن
بر سر چاه آب گو: يوسف كنعان رسيد
عيسي چو از خر برست گشت دعايش قبول
دست‏ بشو كز فلك، مايده و خوان رسيد
دست و دهان را بشو، نه بخور و ني بگو
آن سخن و لقمه جو، كان به خموشان رسيد
 
مولوی
سوي اطفال بيامد به كرم مادر روزه
مهل اي طفل به سستي طرف چادر روزه
بنگر روي ظريفش بخور آن شير لطيفش
به همان كوي وطن كن، بنشين بر در روزه
بنگر دست رضا را كه بهاري‌ست ‏خدا را
بنگر جنت جان را شده پر عبهر روزه
هله‌ ‏اي غنچه نازان، چه ضعيفي و چه يازان
چو رسن‌باز بهاري بجه از خيبر روزه
تو گلا غرقه خوني ز چه اي دلخوش و خندان
مگر اسحاق خليلي خوشي از خنجر روزه
ز چه اي عاشق ناني، بنگر تازه جهاني
بستان گندم جاني هله از بيدر روزه

مولوی
دلا در روزه مهمان خدايي
طعام آسماني را سرايي
در اين مه چون در دوزخ ببندي
هزاران در ز جنت ‏برگشايي...

مولوی
مي‏بسازد جان و دل را بس عجايب كان صيام
گر تو خواهي تا عجب گردي، عجايب دان صيام
گر تو را سوداي معراج‌ است ‏بر چرخ حيات
دان‌كه اسب ‌تازي تو هست در ميدانْ صيام
هيچ طاعت در حبان آن روشني ندهد تو را
چون‌كه بهر ديده دل كوري ابدان صيام
چون‌كه هست اين صوم نقصان حيات هر ستور
خاص شد بهر كمال معني انسان صيام
چون حيات عاشقان از مطبخ تن تيره بود
پس مهيا كرد بهر مطبخ ايشان صيام
چيست آن اندر جهان مهلك‌تر و خون‌ريزتر
بر دل و بر جان و جا خونخواره شيطان صيام
خدمت‏ خاص نهاني تيز نفع و زود سود
چيست پيش حضرت درگاه اين سلطان صيام
ماهي بيچاره را آب آن‌چنان تازه نكرد
آن‌چه كرد اندر دل و جان‌هاي مشتاقان صيام
در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل
هست‏ بهتر از حيات صد هزاران جان صيام
گرچه ايمان هست مبني بر بناي پنج ركن
ليك والله هست از آن‌ها اعظم‌الاركان صيام
ليك در هر پنج پنهان كرده قدر صوم را
چون شب قدر مبارك هست‏ خود پنهان صيام
سنگ بي‌قيمت كه صد خروار از او كس ننگرد
لعل گرداند چو خورشيد درون كان صيام
شير چون باشي كه تو از روبهي لرزان شوي
چيره گرداند تو را بر بيشه شيران صيام
بس شكم خاري كند آن‌كو شكم خواري كند
نيست اندر طالع جمع شكم‌خواران صيام
خاتم ملك سليمان‌ است ‏يا تاجي كه بخت
مي‏نهد بر تارك سرماي مختاران صيام
خنده صايم به است از حال مفطر در سجود
زان‌كه مي ‏بنشاندت بر خوان‌الرحمن صيام
در خورش آن بام تون، از توبه آلايش بود
همچو حمامت‏ بشويد از همه خذلان صيام
شهوت خوردن ستاره نحس دان تاريك دل
نور گرداند چو ماهت در همه كيهان صيام
هيچ حيواني تو ديدي روشن و پر نور علم
تن چون حيوان‌ است مگذار از پي حيوان صيام
شهوت تن را تو همچون نيشكر در هم شكن
تا درون جان ببيني شكر ارزان صيام
قطره تو، سوي بحري كي تواني آمدن؟
سوي بحرت آورد چون سيل و چون باران صيام
پاي خود را از شرف مانند سر گردان به صوم
زان‌كه هست آرامگاه مرد سر گردان صيام
خويشتن را بر زمين زن در گه غوغاي نفس
دست و پايي زن كه بفروشم چنين ارزان صيام
گرچه نفست رستمي باشد مسلط بر دلت
لزر بر وي افكند چون بر گل لرزان صيام
ظلمتي كز اندرونش آب حيوان مي‏جهد
هست آن ظلمت ‏به نزد عقل هشياران صيام
گر تو خواهي نور قرآن در درون جان خويش
هست ‏سرِّ نور پاك جمله قرآن صيام
بر سر خوان‌هاي روحاني كه پاكان شسته‏اند
مر تو را هم‌كاسه گرداند بدان پاكان صيام
روزه چون روزت كند روشن‌دل و صافي‌روان
روز عيد وصل شه را ساخته قربان صيام
در صيام ار پا نهي شادي‌كنان نه با گشاد
چون حرام است و نشايد پيش غناكان صيام
زود باشد كز گريبان بقا سر بر زند
هر كه در سر افكند ماننده دامان صيام
 
مولوی
مه روزه اندر آمد، اي بت ‏شكرلب
بنشين نظاره مي‏كن، ز خورش كناره مي‏كن
دو هزار خشك لب بين به كنار حوض كوثر
اگر آتش است روزه تو زلال بين نه كوزه
تري دماغت آرد چو شراب همچو آذر
چو عجوزه گشت گريان شه روزه گشت ‏خندان
دل نور گشت ضربه، تن موم گشت لاغر
رخ عاشقان مزعفر، رخ جان و عقل احمر
منگر برون شيشه، بنگر درون ساغر
همه مست و خوش شكفته، رمضان ز ياد رفته
به وثاق ساقي خود بزديم حلقه بر در
چون بديد مست ما را، بگزيد دست‌ها را
سر خود چنين چنين كرد و بتافت روز معشر
ز ميانه گفت مستي، خوش و شوخ و مي‌پرستي
كه: كسي بگويد اينك «شكند ز قند و شكر؟»
شكر از لبان عيسي كه بود حيات موتي
كه ز ذوق باز ماند دهن نكير و منكر
تو اگر خراب و مستي به من آ كه از من استي
و اگر خمار ياري سخني شنو  مخمر
چه خوشي! چه خوش سنادي! به كدام روز زادي؟
به كدام دست كردت قلم قضا مصور
تن تو حجاب عزت، پس او هزار جنت
شكران و ماه رويان همه همچو مه مطهر
هله، مطرب شكرلب، برسان صدا به كوكب
كه ز صيد باز آمد شه ما خوش و مظفر
ز تو هر صباح عيدي، ز تو هر شب است قدري
نه چو قدر عاميانه كه شبي بود مقدر
تو بگو سخن كه جاني، قصصات آسماني
كه كلام توست صافي و حديث من مكدر

مولوی
اين روزه چو به ‏غربيل ببيزد
جان را پيدا آرد قراضه پنهان را
جامي كه كند تيره مه تابان را
بي‌پرده شود نور دهد كيوان را
 
مولوی
روز محك محتشم و دون آمد
زنهار مگو «چون‏» كه ز هجوم آمد
روزي‌ست كه از وراي گردون آمد
زان روز بهي كه روزن افزون آمد
 
مولوی
بيزارم از آن لعل كه پيروزه بود
بيزارم از آن عشق كه سه روزه بود
بيزارم از آن ملك كه دريوزه بود
بيزارم از آن عيد كه در روزه بود
 
مولوی
هين نوبت صبر آمد و ماه روزه
روزي دو مگو ز كاسه و از كوزه
بر خوان فلك گرد پي دريوزه
تا پنبه جان باز رهد از غوزه
 
مولوی
روي تو نماز آمد و چشمت روزه
وين هر دو كنند از لبت دريوزه
جرمي كردم مگر كه من مست ‏بدم
آب تو بخوردم و شكستم كوزه

عطار نيشابوري
ای در غرور نفس به سر برده روزگار
برخیز٬ کار کن که کنون‌ است وقت کار
ای دوست ماه روزه رسید و تو خفته‌ای
آخر ز خواب غفلت دیرینه سر بر آر
پنداشتی که چون بخوری روزه تو نیست
بسیار چیز است جز آن شرط روزه‌دار
هر عضو را بدان که به تحقیق روزه‌ای‌ست
تا روزه تو روزه بود نزد کردگار
اول نگاه‌دار نظر ٬ تا رخ چو گل
در چشم تو نیفکند از عشق خویش خوار
دیگر ببند گوش ز هر ناشنیدنی
کز گفت وگوی هرزه شود عقل تار و مار
دیگر زبان خویش که جای ثنای اوست
از غیبت و دروغ فرو بند استوار
دیگر به وقت روزه گشادن مخور حرام
زیرا که خون خوری تو از آن به هزار بار
دیگر بسی مخسب که در تنگنای گور
چندانت خواب هست که آن هست در شمار
این است شرط روزه اگر کرد روزه‌ای
گرچه ز روی عقل یکی گفتم از هزار
 
اوحدي مراغه‌اي
روزه‌دار و به ديگران بخوران
نه مخور روز و شب شكم بدران
با چنان خوردن و چنان آروق
كي بري رفت جان سوي عيوق
بس كه شب ناي و لب بجنباني
روز مانند ناي انباني
تو شكم بوده‌اي از آني سست
جان و دل باش تا كه باشي چست
روده پيچ‌پيچ را چه كني
اي كم از هيچ هيچ را چه كني
تو ز كم خواري و ز كم خوابي
يا بي ار زان كه دولتي يابي

بيدل
عيد آمد و هركس پي كار خويش است
مي‌نازد اگر غني و گر درويش است
من بي تو به حال خود نظرها كردم
ديدم كه هنوزم رمضان در پيش است

صائب تبريزي
افسوس که ايام شريف رمضان رفت
سی عيد به يک مرتبه از دست جهان رفت
افسوس که سی پاره اين ماه مبارک
از دست به يک‌بار چو اوراق خزان رفت
ماه رمضان حافظ اين گله بد از گرگ
فرياد که از سر اين گله شبان رفت
شد زير و زبر چون صف مژگان، صف طاعت
شيرازه جمعيت بيداردلان رفت
بي‌قدری ما چون نشود فاش به عالم؟
ماهی که شب قدر در او بود نهان، رفت
برخاست تميز از بشر و ساير حيوان
آن‌روز که اين ماه مبارک ز ميان رفت
تا آتش جوع رمضان چهره برافروخت
از نامه اعمال، سياهی چو دخان رفت
با قامت چون تير درين معرکه آمد
از بار گنه با قد مانند کمان رفت
برداشت ز دوش همه‌کس بار گنه را
چون باد، سبک آمد و چون کوه، گران رفت
چون اشک غيوران به سراپرده مژگان
دير آمد و زود از نظر آن جان جهان رفت
از رفتن يوسف نرود بر دل يعقوب
آنها که به صائب ز وداع رمضان رفت
 
بيدل
عيد آمد و هركس پي كار خويش است
مي‌نازد اگر غني و گر درويش است
من بي‌تو به حال خود نظرها كردم
ديدم كه هنوزم رمضان در پيش است

شاطر عباس صبوحي
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آري افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان زلف ميفشان كه فقيه
بخورد روزه خود را به گمانش كه شب است

 
شعر معاصر:
جفعر ابراهيمي
در اتاقي كه پر است از ابر و مه
دست‌هايم بوي باران مي‌دهد
عكس من در قاب مي‌خندد به من
خنده‌اش بوي دبستان مي‌دهد
بوي باد از كوچه مي‌آيد، و من
در اتاقم چاي را دم كرده‌ام
با بخار گرم چايي، سقف را
پر ز باغ سرد شبنم كرده‌ام
قُل‌قُل گرم سماور در اتاق
مي‌برد من را به عصر كوزه‌ها
مي‌برد تا لحظه‌ي افطارها
مي‌برد من را به ماه روزه‌ها
لحظه‌‌ افطار وقتي مي‌رسيد
سفره پر مي‌شد ز عطر گل ياس
لحظه‌اي احساس مي‌كردم كه من
نور دارم بر تنم جاي لباس
سبز مي‌شد با پدر، باغ دعا
نرم مي‌خواند از كتابي آشنا
با فطير تازه مادر مي‌رسيد
دست‌هايش داشت بوي ربّنا

مینا اروجلو
در قد و اندازه‌ی  امساک نیست
چرب و شیرین سفره‌های زندگی
دست‌های آسمان باور نکرد
کاسه‌های خالی از درماندگی
با سوالی بی‌جوابم کرده است:
بی‌عطش اظهار فضل و بندگی؟
کاش از سر می‌گرفتم بازهم
ختم بازی،  اول بازندگی!
شاید این رسم تهیدستی نبود
چاره‌ی حوای بعد از راندگی
شاید از آدم نبودن مانده‌ام
خسته‌ام از هرچه بوی ماندگی

الهام امين
نديده‌اي كه بسوزد بهار در آتش؟
رسيده جان به لبم روي دار در آتش
منم كه در عطش جرعه‌اي ز دريايت
كشيده‌ام همه عمر انتظار در آتش
مرا به سفره افطار عشق مهمان كن
مرا كه سوخته‌ام روزه‌دار در آتش
مخواه ديگر از اين بي‌نشان بي‌شب و روز
از اين شكسته دل بي‌قرار در آتش
قلندرانه بخواند ترانه بر سر دار
سياوشانه برقصد سوار در آتش
به گوش باد بگو رودها بپاخيزند
كه سوخت دختر دريا تبار در آتش

قيصر امين‌پور
عيد است و دلم خانه ويرانه بيا
اين خانه تكانديم ز بيگانه بيا
يك ماه تمام ميهمانت بوديم
يك‌روز به مهماني اين خانه بيا

غلامرضا بكتاش
مي‌ريخت از ماه نگاهش
نور خدا مانند يك رود
نهج‌البلاغه مثل يك باغ
در مشرق انديشه‌اش بود
در كوچه‌هاي شهر مي‌گشت
با شانه‌هاي پرستاره
با برق تيغش نصف مي‌كرد
شب را فقط با يك اشاره
او روزه‌اش را با حضور
گل‌هاي سرخ آغاز مي‌كرد
افطار سبز غنچه‌ها را
با شهد باران باز مي‌كرد
جز چاه او از رازهايش
پيش كسي دم بر نياورد
مردي كه چون خورشيد روشن
خفاش‌ها را در به در كرد
 
سيد مهدي حسيني
مشتق شده ماه از جبين، در شب قدر
خورشيد به خون نشسته‌بين در شب قدر
زخم است به سر گرفته جاي قرآن
تقدير علي‌ست اين چنين در شب قدر
 
رودابه حمزه‌اي
ياس چكيده‌ست ميان حياط
پر شده از زمزمه‌ها گوش شب
خواب نشسته‌ست لب پنجره
ماه خزيده‌ست در آغوش شب
پهن شده سفره ما باز هم
پر زده چشمان من از شهر خواب
نان و غذا چيده شده توي ظرف
آن طرفش عاطفه و ظرف آب
سفره ما بوي خدا مي‌دهد
بوي گل باغچه و جانماز
چادر آبي به سر مادرم
پر شده از زمزمه‌هاي نماز
باز پدر غرق دعاي سحر
غنچه تسبيح گرفته به دست
وقت شكوفايي اين باغچه‌ست
 
محمدرضا سهرابي‌نژاد
عشق آمد و كوفت بر در خانه ما
عطر رمضان ريخت به كاشانه ما
هر روز به افطار عطش خواندمان
بر سفره مهر خويش جانانه ما
 
كامران شرفشاهي
ماهي كه فضيلتش فزون از صد ماه
از راه رسيد مثل خورشيد پگاه
برخيز و بگو به پيشواز رمضان
لا حول و لا قوه الا بالله
 
سحر شقاقي
ماه سبز نياز و آرامش 
ﻣﺎه ﭘﺮواز ﺗﺎ وﺟﻮد ﺧﺪاﺳﺖ
ﻣﺎه ﺳﺠﺎده، ﮔﻞ، دﻋﺎ، ﻗﺮآن
ﻣﺎه ﭘﺮﻫﯿﺰﮔﺎری و ﺗﻘﻮاﺳﺖ
ﻣﯽﺷﻮد ﺑﺎ ﺳﺘﺎره در ﻣﻬﺘﺎب
ﻣﺜﻞ رود زﻻل ﺟﺎری ﺷﺪ
مي‌شود با تبسمي آبي
بر لب آسمان بهاري شد
مي‌شود تا به اوج عرش خدا
با نمازي پر از صفا پل بست
مي‌شود پركشيد مثل شهاب
روي فرشي پر از ستاره نشست
مي‌شود چكه‌چكه جاري شد
در دل لحظه‌هاي سبز دعا
با دو بال صميميت پر زد
از زمين تا به اوج سبز خدا
وقتي از آسمان روشن شب
مي‌چكد قطره‌قطره نور نشاط
مي‌شود مثل شاخه‌اي گل كرد
توي گلدان آشناي حياط
مي‌شود با دو دست شادي كاشت
توي باغ سحر گل لبخند
مي‌شود خط روشن شب را
تا به اوج نماز زد پيوند
 
محمد حسين شهريار
حكمت روزه‌داشتن بگذار
باز هم گفته و شنيده شود
صبرت آموزد و تسلط نفس
و ز تو شيطان تو رميده شود
هر كه صبرش ستون ايمان بود
پشت‏ شيطان از او خميده شود
عارفان سر كشيده گوش به زنگ
كز شب غره ماه ديده شود
آفتاب رياضتي كه از او
ميوه معرفت رسيده شود
عطش روزه مي‌بريم آرزو
كو به دندان جگر جويده شود
چه جلايي دهد به جوهر روح
كادمي صافي و چكيده شود
بذل افطار سفره عدلي است
كه در آفاق گستريده شود
فقر بر چيده‏دار از خواني
كه به پاي فقير چيده شود
شب قدرش هزار ماه خداست
گوش كن نكته پروريده شود
از يكي ميوه عمل كه در او
كشته شد سي‌هزار چيده شود
گر تكاني خوري در آن يك شب
نخل عمر از گنه تكيده شود
چه گذاري به راه توبه كز او
پيچ و خم‌ها ميان بريده شود
مفت مفروش كز بهاي شبي
عمرها بازپس ‌خريده شود
روز مهلت گذشت و بر سر كوه
پرتوي مانده تا پريده شود
تا دمي مانده سر بر آر از خواب
ور نه صور خدا دميده شود
در جهنم ندامتي است كز او
دست و لب‌ها همه گزيده شود
مزه تشنگي و گرسنگي
گر به كامم فرو چشيده شود
به خدا تا گرسنه‏‌اي ناليد
تسمه از گرده‏ها كشيده شود

علی رضا قزوه
آمديم از سفر دور و دراز رمضان
پي نبرديم به زيبايي راز رمضان
هر چه جان بود سپرديم به آواز خدا
هر چه دل بود شكستيم به ساز رمضان
سر به آيينه «الغوث» زدم در شب قدر
آب شد زمزمه راز و نياز رمضان
ديدم اين «قدر» همان آينه «خلّصنا»ست
ديدم آيينه‌ام از سوز و گداز رمضان
بيش از اين ناز نخواهيم كشيد از دنيا
بعد از اين دست من و دامن ناز رمضان
نكند چشم ببندم به سحرهاي سلوك
نكند بسته شود ديده باز رمضان
صبح با باده شعبان و رجب آمده بود
آن كه ديروز مرا داد جواز رمضان
شام آخر شد و با گريه نشستم به وداع
خواب ديدم نرسيدم به نماز رمضان

عبدالجبار كاكايي
زیر سقف آسمون نقره‌کوب
شبح شهر سیاهو میشه دید
ترمه و عقیق ، آب و آینه
گوشه ابروی ماهو میشه دید
بعضیا مثل ستاره‌ها سپید
رفتن و تکیه به آسمون دادن
بعضیا رو پشت بوم خونشون
موندن و ماهو به هم نشون دادن
باز باید یه دور دیگه بگذره
از همین یک دو سه روز عمرمون
می‌مونیم یا نمی‌مونیم با خداس
پای سفره‌های افطار و اذون
کاشکی عطر نفس فرشته‌ها
این دل عاشقو مبتلا کنه
کاشکی بارونی بیاد از آسمون
قلبای شکسته رو طلا کنه
کاش زمونه فرصتی به ما بده
فرصت دوباره آشنا شدن
کاش یه بارم ما رو قابل بدونن
برا پر کشیدن و رها شدن
ای نسیم رحمت خدا
ای هوای باغ آشنا
چون خزان دل شکسته‌ای
ما رو به حال خود مکن رها
باز باید یه دور دیگه بگذره
از همین یک دو سه روز عمرمون
می‌مونیم یا نمی‌مونیم با خداس
پای سفره‌های افطار و اذون
خوش به حال اون ستاره‌های دور
که غبار جاده رو جا میذارن
سوار اسب سیاه شب میشن
تو رکاب ماه نو پا میذارن
خوش به حال اون جوونه‌های نور
که شدن شکوفه‌های شب عید
اونا که پرنده‌های دلشون
از رو دستای قنوتشون پرید
 
تقي متقي
امروز تمام اهل خانه
رفتند به پیشواز روزه
پر زد دل من دوباره امروز
تا پنجره‌های باز روزه
ای ماه بزرگ آمدی باز
با یک سبد از گل بهاری
گلدان دلم چقدر خالی‌ست
برخیز که بوته‌ای بکاری!
ای خوب! پی تو می‌دویدند
یک سال تمام چشم‌هایم
اکنون که رسیده‌ای بکش دست
بر سینه خالی از صفایم
با آینه‌های خود دلم را
مثل دل آسمان صفا ده
از من تو بگیر آب و نان را
بالی چو پر فرشته‌ها ده


باز ماه رمضان  آمد

آنکه از فرط گنه ناله کند زار کجاست؟

آنکه زاغیار برد شکوه بر یار کجاست

باز ماه رمضان  آمد و بر بام فلک

می زند بانگ منادی که گنه کار کجاست

سفره رنگین و خدا چشم به راه من و توست

تاکه معلوم شود  طالب دیدار کجاست

بار عام است خدا را به ضیافت بشتاب

تا نگوئی که در رحمت دادار کجاست

مرغ شب نیمه شب دیده به ره می گوید

سوز دل ساز بود دیده بیدار کجاست

ماه رحمت بود ای ابر خطاپوش ببار

تا نگویند که آن وعده ایثار کجاست

حق به کان کرمش طرفه متاعی دارد

در و دیوار زند داد خریدار کجاست

آن خدائی که رحیم است و کریم است و غفور

گوید ای سوته دلان عاشق دلدار کجاست

من ژولیده به آوای جلی می گویم

آنکه با توبه ستاند سپر نار کجاست

ژولیده نیشابوری


ماه برکت- استقبال از ماه رمضان

 

ماه برکت زِ آسمان می آید

صوت خوش قرآن و اذان می آید

تبریک به مؤمنینِ عاشق پیشه

تبریک،بهار رمضان می آید



******

 

امشب طلب عشق زِدلدار کنیم

شیطان رجیم را سر دار کنیم

امر فرجش اگر مهیا باشد

این ماه کنار یار افطار کنیم(انشاالله)

حسین وکیلی زارچ

 

چه روزها که يک به يک غروب شد، نيامدي


چه روزها که يک به يک غروب شد، نيامدي

چه اشکها که در گلو، رسوب شد نيآمدي

 

خليل آتشين سخن، تبر به دوش بت شکن

خداي ما دوباره سنگ و چوب شد نيآمدي

 

براي ما که خسته ايم و دل شکسته ايم، نه

براي عده اي، ولي چه خوب شد نيآمدي!

 

تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام

دوباره صبح، ظهر، نه، غروب شد نيآمدي

 بقیه الله خیرلکم ان کنتم مؤمنین


مهدی جهاندار

من رآی داده‌ام به تو و می‌دهم هنوز  - امیری اسفندقه

ایران من بلات مهل بر سر آورند
مگذار در تو اجنبیان سر برآورند

در تو مباد میهن مستان و راستان
تزویر را به تخت به زورِ زر آورند

چیزی نمانده است كه فرزندهای تو
از بس شلوغ حوصله‌ات را سرآورند

یك هفته است زخمی رعب رقابتی
در تو مباد حمله به یكدیگر آورند

همسنگران به جان هم افتاده‌اند و سخت
در تو مباد حمله به همسنگر آورند

با دست دوستی نكند راویان فتح
از آستین خویش برون خنجر آورند

فرزانگان شیفته خدمتت مباد
تشنه مقام بازی قدرت در آورند

افتاده‌اند سخت به جان هم و تو را
چیزی نمانده است به بام و درآورند

چیزی نمانده است قیامت به پا كنند
خسته شكسته‌ات به صف محشر آورند

تا حل كنند مشكل آسان خویش را
چیزی نمانده اجنبی داور آورند

وجدان بس است داور ایرانی نجیب
شاهد نیاز نیست كه در محضر آورند

در تو برای هم وطن مرد من مخواه
یاران روزهای خطر لشگر آورند

بردار و در كلیله و دمنه نگاه كن
در تو مباد فتنه سر مادر آورند

در تو مباد مكر شغال و صدای گاو
همسر شوند و حمله به شیر نر آورند

نه نه مباد هیچ اگر بوده پیش از این
در تو به جای شیر شغال گر آورند

نه نه مباد باز امیر كبیر من
«بهر گشودن رگ تو نشتر آورند»

نادر حكایتی است مبادا كه بر سرت
یاران بلای حمله‌ اسكندر آورند

ساكت نشسته‌ای وطن من سخن بگو
چیزی نمانده حرف برایت در آورند

در تو مباد جای بدن‌های نازنین
از آتش مناظره خاكستر آورند

نه نه مباد مغز جوانان خوراك جنگ
فرمان بده كه كاوه‌ اهنگر آورند

پای پیاده در سفر رزم اشكبوس
فرمان بده كه رستم نام‌آور آورند

سیمرغ را خبر كن و با موبدان بگو
تا چاره‌ای به دست بیاید پر آورند

با این یكی بگو كه خودت را نشان بده
خوارت مباد در نظر و منظر آورند

با آن دگر بگو سر جای خودت نشین
كاری مكن كه حمله بر این كشور آورند

همسنگران به جان هم افتاده‌اند و گرم
تا نان برای مردم ناباور آورند

مردم كه آمدند به اعجاز رای خویش
از لجه‌های رنگ، جهان گوهر آورند

مردم در این میانه گناهی نكرده‌اند
مردم نیامدند تب بر برآورند

ایران من بلند بگو ها بگو بگو
مردم نیامدند كه چشم تر آورند

مردم نیامدند كه بر روی دست‌ها
از حجم سبز، دسته گل پرپر آوردند

مردم نیامدند كه از انفجار سرخ
از خون عاشقان وطن ساغر آوردند

مردم نیامدند خدا را عوض كنند
مردم نیامدند كه پیغمبر آوردند

مردم نیامدند بلا شك تلف شوند
مردم نیامدند یقین تسخر آورند

مردم نیامدند كه بازی خورند و باز
آه از نهاد طبع پشیمان برآورند

مردم نیامدند دو دسته شوند و باز
حمله بهم به دمدمه، سر تا سر آورند

مردم نیامدند سر پی تن ای دریغ
مردم نیامدند تن بی سر آورند

مردم كه هر همیشه فرو دست بوده‌اند
تا بر فراز دست یكی سرور آورند

مردم نخواستند كه از فتح سومنات
با خود ولو حلال زن و زیور آورند

مردم نخواستند به بزم مفاخره
همیان نقره خلطه سیم و زر آورند

مردم نخواستند بساطی به هم زنند
مردم نخواستند كه نامی برآورند

مردم كه پاسدار شكست و درستی‌اند
ناظر به هر چه خیر به هر چه شر آورند

مردم كه داوران كهنسال و كاهنند
نه مهره‌های پوچ كه در ششدر آورند

مردم كه فوتشان سخن و فنشان غم است
مردم كه آمدند سخن گستر آورند

مردم كه هیچشان هنری غیر عشق نیست
مردم كه آمدند هنر پرور آورند

كوزه‌گران كوزه شكسته كه قادرند
با یك كرشمه كوزه و كوزه‌گر آورند

مردم كه آمدند چراغ امید را
در ظلمت شبانه به هر معبر آورند

مردم كه آمدند كتاب و كلاس را
از پایتخت جانب ابیدر آورند

مردم كه آمدند سر سفره همه
فصل بهار شبچره نوبر آورند

مردم كه آمدند كه ایران پاك را
بار دگر به نطق سر منبر آورند

همسنگران به جان هم افتاده‌اند و مات - گیج
تا از كدام سنگر گم سر در آورند

ایران من بلند به این مؤمنان بگو
غافل مباد جای شما كافر آورند

از راز پاك تو كه همان اسم اعظم است
غافل مباد اهرمنان سر درآورند

از دست تو مباد برون بی‌ملاحظه
یاران موج تفرقه انگشتر آورند

چاقو نگفت دسته خود را نمی‌برد
كاری بكن فرو به رفاقت سر آورند

كاری بكن كه دست رفاقت دهند و پاك
نام تو را دوباره فرا خاطر آورند

در باختر به یاد تو محفل به پا كنند
نام تو را به زمزمه در خاور آورند

هنگام نطق، بعد سرآغاز نام‌ها
نام تو را در اول و در آخر آورند

ایران من به عرصه دید و شنید قرن
كورت مباد هرگز و هیچت كر آورند

در تو مباد تهمت نكبت به آن پسر
در تو مباد حمله بر این دختر آورند

در تو مباد خیل صراحی‌كشان شب
هنگام روز محض ریا دفتر آورند

در تو مباد روضه خون خدا غریب
در تو مباد حمله به دانشور آورند

ایران من قصیده برایت سروده‌ام
با شاعران بگوی از این بهتر آورند

تكرار شد اگر به دو سه بیت قافیه
فرمان بده قصیدگكی دیگر آورند

تكرار قافیه به تنوع خلاف نیست
خاصه كه در حمایت شعر تر آورند

از شاعران بپرس كه در شعر می‌شود
جر را به حكم قافیه یا جر جر آورند

یا زنگ قافیه همه هر آب رفته را
در شعر می‌شود كه به جوی و جر آورند

در شعر می‌شود سر و افسر كنار هم
باشند و گاه افسر و گاهی سر آورند

گاهی سر آورند و نیارند افسری
گاهی نیاورند سر و افسر آورند

یعنی یكی دو بیت به این شیوه می‌شود
سر را به لطف قافیه پشت سر آورند

افسار نیز قافیه افسر است گاه
در شعر گاه قافیه دیگرتر آورند

موسیقی كناری افسار افسر است
از شاعران بپرس كه نیكش درآورند

ایران من قصیده برایت سروده‌ام
مدح تو را قصیده مهل ابتر آورند

بستم به بال باد و سپردم به ابرها
از تو خبر برای من مضطر آورند

یزدان پاك یار تو باد و فرشتگان
از ایزدت به مهر فروغ و فر آورند

این خانه باغ هر چه درخت رشید و شاد
نقش غمت مباد كه بر سر در آورند

از نفیره‌های سنگ به جای گل و گیاه
پرچین ترا مباد كه بر سر در آورند

آیینه تمام قد عشق پیش تو
یاران چگونه سر زخجالت برآورند

این شاخه‌های سر به در ریشه در خزان
در محضر بهار چه برگ و بر آورند

من عاشقانه صوفیم و شاعر وطن
بیرون مرا سخره كه از چنبر آورند

اسفندم و به پای تو بیتاب سوختن
چشم بد از تو دور بگو مجمر آوردند

من رآی داده‌ام به تو و می‌دهم هنوز
از كاسه چشم‌های مرا گر در آورند

بررسی چند غزل از محمد علی بهمنی در جستجوی ویژگی هایی از غزل امروز

بررسی چند غزل از محمد علی بهمنی در جستجوی ویژگی هایی از غزل امروز 

در نقد غزلی از کتاب «تا کوی عشق» نکاتی را در مورد ضعف های آن اثر از نظر  معنا، ساختار، زبان و  موسیقی شعربیان کردم و بزرگترین ایراد آن را در این دیدم که هنوز در نوع بیان و تلقی اش از شعر در قرون گذشته سیر می کند و فاصله اش تا زمان حال و شعر امروز زیاد است.  برای اینکه نشان بدهم غزل معاصر دارای چه ویژگی ها و حال و هوایی است ترجیح دادم به طور مختصر به چند شعر از کتاب «گاهی دلم برای خودم تنگ می شود» اثر محمد علی بهمنی بپردازم.

نکته ی اوّل: یکی از ویژگی های ادبیات معاصر این است که گاه موضوع یک اثر خود ادبیات و موضع گیری شاعر در باره ی ادبیات  است. شاعر با اثر خود بیان می کند که تلقی او از شکل و محتوای ادبیات چیست. می گوید که با شعر در پی چه هدفی است و اگر هدفی ندارد چرا زبانش اینگونه می چرخد. و از شعرش می شود فهمید که به دنبال مخاطب خاصّی است یا مثل صادق هدایت بیشتر با سایه اش حرف می زند.

شعر زیر را بخوانید و پاسخ برخی از این پرسش ها را در آن جستجو کنید:

جسمم غزل است امّا روحم همه «نیما»یی ست

در آینه ی تلفیق این چهره تماشایی ست

تن خو به قفس دارد  جان زاده ی پرواز است

آن ماهی تُنکآب و این ماهی دریایی ست

در من غزلی اینک دنبال تو می گردد!

ای آنکه تو را دیدن انگیزه ی گویایی ست

«من» فکر گریزم «او» تا راه به من بندد

با قافیه های ناب در حالِ صف آرایی ست:

کز خلق چه می جویی شاعر؟ که به شعر تو

از حالتِ چشم اوست، گر این همه گیرایی ست

این اوست که تفسیری از صبح و صدف با اوست

این اوست که تعبیری از خوبی و زیبایی ست

«من» یک تن و «او» بسیار، «من» ساده و «او» عیّار

«او» می کِشدم ناچار آن سوی که شیدایی ست

در رفتن ام و در «من» خَلقی ست که می بندد

_ره را که: کجا شاعر؟ هنگام هم آوایی ست

«او» یک تن و «ما» بسیار یک تن به زمین بسپار

آوا به قفس مَگذار کآوای تو دنیایی ست

من بین دو در مانده، واجسته و درمانده

تا خود چه کند –شعرم- این را که معمایی ست

این شعر همان طور که شاعر می گوید از نظر شکل قالب سنتی غزل را دارد، امّا از نظر محتوا از غزل سنتی فاصله می گیرد و «نیمایی» می شود. شاعر اعتقاد دارد که هرچند در قفس قالب غزل اسیر است، دلش می خواهد معنا و روح شعرش را آزادانه به پرواز در آورد. شکل غزل مانند تنگ آبی، ماهیِ معنا را در خود به  تَنگ می آورد، در حالی که شعر و ماهی نیمایی در دریا آزادانه می گردد. در وجود شاعر غزلی در وصف «دوست» (واژه ای که در غزلیات دیگر شاعر جانشین «او» و «تو» است) شکل گرفته است، امّا او با روح نیمایی اش نمی خواهد در بند غزل باشد. هر چند قافیه های ناب غزل راه را بر او می بندند. روح نیمایی شاعر از او شعری نیمایی برای مردم می خواهد، امّا «غزل» مخالف است زیرا تمام لطف شعر او را نه از مردم که از حالت چشم دوست می بیند. تمام صفاتی را که در «او»-یعنی دوست_ متجلی است پیش چشم شاعر می آورد تا همگی با هم او را به سمت شیدایی بکشانند و او هم با آنها می خواهد برود که ناگهان دو باره خلق که زبان روح نیمایی اوست راه را بر او می بندد: که کجا شاعر؟ این بار مردم هستند که می گویند: غزل یکی است و ما بسیاریم. صدای خود را در قفسِ غزل محبوس نکن و آن را نیمایی و دنیایی کن. شاعر مانده است که از بین  جسم غزلی و روح نیمایی کدام را انتخاب کند. انتخاب را به خودِ شعرش واگذار می کند تا ببیند شعرش چگونه از یکی از آنها دل می کند و یا به هر دوی آنها دل می بندد. در «آینه ی تلفیق» چهره ی دوگانه ی غزل تماشایی می شود.

 

نکته ی دوم: حالا غزل با زبان و واژگان دیگری سخن می گوید. حتی هنگامی هم که واژگان همان هایی هستند که گذشتگان استفاده می کردند، معنا و مفهوم شان آن چیزی است که از دل این زمانه بیرون می آید. اختیار ان به دست زمانه است نه به دست شاعر:

مرور می کنم او را و مات می مانم

دوباره خط به خط او را دقیق می خوانم

نوشته ها همه مفهوم دیگری دارند

چه رفته است بر این واژه ها نمی دانم

نه گوشِ حافظه ام آشناست با این حرف

نه روشن است به چشمِ ضمیرِ پنهانم 

 

نکته ی سوم: بالاخره شعر غزلسرای امروزی شکل سنتی را می گیرد و در آن حرف های امروزی می زند. معشوقه ی سنتی را پس نمی زند،او دوستی است که در کنارش مردم را هم فراموش نمی کند. در غزل زیر فردیّت شاعر کم رنگ می شود، و شاعر یکی از خیل مردم است که صدایشان در تاریخ  پخش می شود. شعر رنگ و بوی اجتماعی و سیاسی می گیرد و این همان روح نیمایی است که به جسم غزل تزریق شده است.

نتوان گفت که این قافله وا می ماند

خسته و خفته از این خیل جدا می ماند

این رَهی نیست که از خاطره اش یاد کنی

این سفر همره تاریخ به جا می ماند

دانه و دام در این راه فراوان امّا

مرغِ دل سیر زِ هر دام رها می ماند

می رسیم آخر و افسانه یِ واماندنِ ما

همچو داغی به دلِ حادثه ها می ماند

بی صداتر زِ سکوتیم ولی گاهِ خروش

نعره ی ماست که در گوشِ شما می ماند

بروید ای دلِتان نیمه که در شیوه ی ما

مرد با هر چه ستم هرچه بلا می ماند

 

نکته ی چهارم: غزل معاصر به شیوه و بیان و زبان خودش عرفانی است؛ به همین خاطر، کاملاً از عرفان سنتی جدا نمی شود. به گونه ای بین مردمان امروز و عرفان گذشته پیوندی منطقی و ملموس ایجاد می کند.  شاعر از عارف و عرفان تعبیر و تفسیر دیگری دارد؛ با این تعبیر است  که تاریخ دوباره تکرار می شود و این بار شاعری با جسم غزل و روح نیمایی و با شعار «انالحق» خود را کمال پرست و مثل حلاّج شایسته ی دار می داند. به دو غزل زیر توجه کنید:

 

خوابی و چشم حادثه بیدار می شود

هفت آسمان به دوش تو آوار می شود

خواب زنانه ای ست به تعبیرِ گُل مکوش

گل در زمین تشنه ی ما خار می شود

برخیز تا به چشم ببینی چه دردناک

آیینه پیشِ روی ِ تو دیوار می شود

دیگر به انتظارِ کدامین رسالتی

وقتی عصایِ معجزه ها مار می شود؟

باز این که بود گفت: «انالحق» که هر درخت

در پاسخ انالحقِ وی دار می شود.

وحشت نشسته باز به هر برگ این کتاب

تاریخ را ببین که چه تکرار می شود!

*********************

در این زمانه ی بی های و هویِ لال پرست

خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را

برای این همه ناباورِ خیال پرست؟

به شب نشینیِ خرچنگ های مردابی

چگونه رقص کند ماهیِ زُلال پرشت

رسیده ها چه غریب و نچیده می اُفتند

به پای هرزه علف های باغِ کال پرست

رسیده ام به کمالی که جز انالحق نیست

کمالِ دار برای منِ کمال پرست

هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری ست-

به چشم تنگیِ نامردمِ زوال پرست

نکته ی چهارم: غزل امروز

 

نکته ی پنجم: اشارات و تلمیحات اساطیری و مذهبی در غزل امروز نیز دیده می شود. در غزل زیر شاعر برای نشان دادن تصویری از خیانت ، ابتدا با اشاره ای به داستان رستم و شغاد تصویری اساطیری از خیانت برادر به برادر را نمایش می دهد؛ و بعد از آن، با اشارات مذهبی به «چاه صبر» و «روز معاد» آنچه را می خواهد بگوید با عمق بیشتری بیان می کند.  

زخم آن چنان بزن که به «رستم» «شغاد» زد

زخمی که حیله بر جگرِ اعتماد زد

باور نمی کنم به من این زخم بسته را

با چشم باز آن نگه خانه زاد زد

با این که در زمانه ی بیداد می توان

سر را به چاهِ صبر فرو برد و داد زد

-یا می توان که سیلی فریاد خویش را

با کینه ای گداخته بر گوشِ باد زد:

-گاهی نمی توان به خدا حرفِ درد را

با خود نگاه داشت و روزِ معاد زد

 

نکته ی ششم: چون غزل نسبت به گذشته فرق کرده است، مخاطب آن هم فرق می کند. شاعر دیگر شعر را فقط برای دل خودش، ویا برای معشوقه ی یکی یک دانه اش و یا به زمین و زمان نمی گوید. شعر او مخاطب های فراوان و گونا گونی دارد؛ و خودش مخاطب خودش را پیدا می کند.

 

آوخ... هَرَسِ جوانه ها را

باید که برای باغبان گفت!

دردی ست که ریشه اش زمینی ست

تا چند توان به آسمان گفت

 

نکته ی هفتم: دوست  شاعر وصفش آسان نیست چرا که گاهی در می ماند که از «او» یا درباره ی «او» چه بگوید:

تو را به شعر زمینی چگونه بنشانم

که در خورت نبود شعر آسمانی نیز

 

با وجود این، دوست او موجودی آسمانی هم نیست و شاعر سعی می کند با طرحی زمینی، تصویری از او را ترسیم کند.

دوستِ من دیدن اش آسان نبود

پنجره اش رو به خیابان نبود

دوستِ من منظره ی بسته اش

طارمی پر گلِ ایوان نبود

چهره گشایی که به چاه محاق

چهره گری هاش نمایان نبود

طرحِ زمینی بزنم دوست را

دوستِ من هیچ جز انسان نبود

با من و تو فرق زیادی نداشت

او فقط این گونه هراسان نبود

 

نکته ی هشتم: نوع بیگانگی از خود و در ضمن نوع خودآگاهی شاعر با آنچه که از شاعران و عرفای  «از خود بیخود شده» ی گذشته سراغ داریم یکی نیست. وقتی دل شیدایی سعدی می رفت به بستانها، بی خویشتن اش کردی بوی گل و ریحانها. تصویر سعدی از «بیخود شدن» تصویر زیبایی است، امّا با زمان و زبان شاعری که به جای باغ در میان مردم است،  یکی نیست.

اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم

کسی که حرفِ دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ می شود آری:

همیشه بی خبر از حالِ خویشتن بودم

نشد جواب بگیرم سلام هایم را

هر آنچه شیفته تر از پیِ شُدن بودم

چه گونه شرح دهم عمق خستگی ها را

اشاره ای کنم: انگار کوه کَن بودم

من آن زلال پرستم در آب گندِ زمان

که فکرِ صافیِ آبی چنین لجن بودم

غریب بودم و گشتم غریب تر امّا:

دلم خوش است که در غربتِ وطن بودم

 

در پایان باید گفت که همان گونه که شاعر می پنداشت: «غزل» او را ناچار به آن سویی که شیدایی است کشان، امّا به گونه ای دیگر:

اینک آن طفلِ گریزانِ دبستانِ غزل

بازگشته است غریبانه به دامانِ غزل

چترِ «نیما»ست به سر دارد و می بالد لیک

عطشی می کِشدش از پیِ بارانِ غزل

چند شعر زیبا از هادی فتاحی -شاعر جوان خطه خراسان رضوی

شب رسید اما نیامد غصه ها را خواب برد

خانه های آرزو در هم شکست و آب برد

دست و پا میزد میان برکه های زندگی

دست و پا زد تا که او را پیکرش مرداب برد

کار دنیا زیر و رو شد کار ما پیچیده شد

آبروی نور خورشید عاقبت مهتاب برد

قوس اخمش را که دیدم غصه هایم شاد شد

ارث خود را از نمای بسته محراب برد

خاطراتی را که پایانش فقط صد سال بود

لحظه ای آمد که آنها را شبح در قاب برد

اژدهایی در پی آذوقه اش یک عمر رفت

حاصلش را اول فصل خزان سنجاب برد

 

**************************

 

بار دیگر دست خود را روی چشمانم بکش

رد یک پل در مسیر اشک پنهانم بکش

صفحه های زندگی دنیا به دنیا مطلب است

در کنارش عکس من را کنج زندانم بکش

دست در بازوی حسرت داده خواهش می کنم

پنجه هایش از میان دست لرزانم بکش

روسیاهی های ما را ای گل اردیبهشت

با زغال مانده از فصل زمستانم بکش

من طمع دارم، طمعکار نفس های توام

ریشه های خشک این بیهوده دندانم بکش

از ترکهای نشسته روی لب شرمنده ام

لب به روی لب زن از صحرای سینا نم بکش

*******************

شعری برای تو گفتم نشد ترانه کنم

تا شمع محفل شبهای عارفانه کنم

هرگز نشد که برای شکستگی دلم

افتادن از سر چشم تو را بهانه کنم

هی از وجود تو تاری تنیده ام به تنم

داری هوای پریدن که ترک خانه کنم؟

بین تمام درختان ندیدمت که غروب

بچینمت و ببویم و نوبرانه کنم

نه نان من به تو مانده نه خواب و تاب و قرار

ولی بمان که فدایت همه زمانه کنم

 

اشعاری از بیدل دهلوی


زندگی محروم تکرارست و بس

چون شرر این جلوه یک بارست و بس

از عدم جویید صبح ای عاقلان

عالمی اینجا شب تارست و بس

از ضعیفی بر رخ تصویر ما

رنگ اگر گل میکند بارست و بس

غفلت ما پردهٔ بیگانگیست

محرمان را غیر هم بارست و بس

کیست تا فهمد زبان عجز ما

ناله اینجا نبض بیمارست و بس

نیست آفاق از دل سنگین تهی

هرکجا رفتیم کهسارست و بس

از شکست شیشهٔ دلها مپرس

ششجهت یک نیشتر زارست و بس

در تحیر لذت دیدار کو

دیدهٔ آیینه بیدارست و بس

اختلاط خلق نبود بیگزند

بزم صحبت حلقهٔ مارست و بس

چون حباب از شیخی زاهد مپرس

این سر بیمغز دستارست و بس

ای سرت چون شعله پر باد غرور

اینکه گردن میکشی، دارست و بس

بیدل از زندانیان الفتیم

بوی گل را رنگ، دیوارست و بس

***********************************

جوانی دامن افشان رفت و پیری هم به دنبالش

گذشت از قامت خم گوش بر آواز خلخالش

ز پرواز نفس آگه نیام لیک اینقدر دانم

که آخر تا شکستن میرسد سعی پر و بالش

به خواب وهم تعبیر بلندیکردهام انشا

بهگردون میتند هرکس بقدر گردش حالش

وداع ساز هستی کن که اینجا هر چه پیدا شد

نفس گردید بر آیینهٔ تحقیق تمثالش

مزاج ناتوان عشق چون آتش تبی دارد

که جز خاکستر بنیاد هستی نیست تبخالش

شبستان جنون دیگر چه رونق داشت حیرانم

چراغان گر نمیبود از شرار سنگ اطفالش

گرفتم نوبهار آمد چه دارد گل در این گلشن

همان آیینهدار وحشت پار است امسالش

به ضبط نالهٔ دل میگدازم پیکر خود را

مگر در سرمه غلتم تا کنم یک خامشی لالش

غنا و فقر هستی آنقدر فرصت نمیخواهد

نفس هر دم زدن بیپرده است ادبار و اقبالش

به هر کلکی که پردازند احوال من بیدل

چو تار ساز بالد تا قیامت ناله از نالش

اشعار بیدل دهلوی

چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم می کنم

رفته رفته هر چه دارم چون قلم گم می کنم

بی نصیب معنی ام کز لفظ می جویم مُراد

دل اگر پیدا شود ،دیر و حرم گم می کنم

تا غبار وادی مجنون به یادم می رسد

آسمان بر سر ، زمین زیر قدم گم می کنم

دل ، نمی ماند به دستم ، طاقت دیدار کو ؟

تا تو می آیی به پیش ، آیینه هم گم می کنم

قاصد مُلک فراموشی کسی چون من مباد

نامه ای دارم که هر جا می برم گم می کنم

بر رفیقان (بیدل ) از مقصد چه سان آرم خبر ؟

من که خود را نیز تا آنجا رسم گم می کنم

بد نیست گاهی وقت ها دلگیر باشی

بد نیست گاهی وقت ها دلگیر باشی

یعنی خودت قفل وخودت زنجیر باشی


آشفتگی های تو را همسایه ای نیست

وقتی که با ذهن خودت در گیر باشی

دنیا شبیه بوم نقاشی اگر شد

زیبا تری که خارج از تصویر باشی

از گریه پُر کن مردمک های دو چشمت

وقتی برای گریه کردن سیر باشی


تو می توانی خواب هایم را بفهمی

وقتی برای خواب من تعبیر باشی

دانیال رحمانیان دانیال رحمانیان